اینترنت شرکت به زور آنتن میداد و نتوانستم سریع CRM شرکت را باز کنم. مشتری هم پشت خط بود. برای همین احوالپرسی را تا جایی که میتوانستم، کش دادم. بعد از باز شدن CRM، اسم مشتری را سرچ کردم و متوجه شدم که بله، یکی از مشتریهای قدیمی شرکت است. بنابراین با دقت به گلایهاش گوش کردم و از تمام راهحلهای موجود برای حلِ مشکلش کمک گرفتم. به هرحال مشتری قدیمی شرکت بود. باید هوایش را میداشتیم.
چند دقیقه بعد از مکالمه با مشتری اول، مشتری دیگری زنگ زد و تا الو را گفت شناختمش؛ آقای فلانی.
نفس عمیقی کشیدم و در دل گفتم خدا به خیر کند. لابد باز هم میخواهد نق و نوقهایش را سر من خالی کند. مرحله به مرحله با آقای فلانی پیش رفتیم تا مشکلش حل شود. سر آخر هم به جای تشکر از وقت و صبری که برایش گذاشتم یک خداحافظی خشک و خالی کرد و تمام!
اعصابم هنوز سر جایش بود که تلفن باز هم زنگ خورد. لیوان را برداشتم و قلپی آب سر کشیدم. گوشی را برداشتم. سرپرستم بود و روند انجام کارهای هفته پیش را جویا شد. کارهایم روی هم تلنبار شده بود؛ برایش علت عقب افتادن کارها را گفتم و قول دادم تا چند روز آینده کارهایش را برسانم.
اینها فقط سه نمونه از برخوردهای روزمره من در شرکت بودند. دیگران میگویند که با همه، محترمانه صحبت میکنم؛ اما با بعضی از آنها با احترام بیشتر. گاهی با بعضیشان شوخی میکنم، با تعدادی هم کاملا جدیام.
این هم برای خودش مهارتی است؛ با هرکسی یک جور حرف زدن را میگویم. البته این مهارت هم از چراغ جادو بیرون نمیاید. تقریبا 6 ماهی میشود که با مشتریان در ارتباطم و هر بار بعد از صحبت با آنها متن مکالمه را یادداشت میکنم، البته نه کلمه به کلمه، سعی میکنم فحوای کلام را برسانم که در مکالمه بعدی با بتوانم به بهترین شکل با او صحبت کنم.
این سه مکالمه هر سه وجه مشترکی داشتند؛ هر سه نیازی داشتند که من نیازشان را برآورده کردم. البته هر کدام را به شیوهایی. و صد البته شیوهایی که مخاطبم بیشتر حرفم را بفهمد. مشتری اول مشتری چند ساله ما بود، تا امروز چندین و چند بار از ما خرید کرده است و یک جورهایی آشنا به حساب میآید. این مشتری از ما انتظار دارد به خاطر سابقه خرید چند سالهاش برایش تخفیف قائل شویم یا اگر نیازی خارج از حیطه پشتیبانیمان داشت به نحوی نیازش را برطرف کنیم. پس ما هم همان کار را برایش میکنیم تا مثل همیشه از ما راضی باشد.
مشتری دوم مشتری غرغرویی به حساب میآید اما بالاخره مشتری است دیگر. هر بار هر پشتیبانی خواسته برایش مهیا کردهایم اما باز هم طلبکار است. این مشتری را طوری راه میاندازیم که کارش راه بیفتد وگرنه راضی کردنش کارِ حضرت فیل است، بهتر است بگویم این مشتری با هیچ پشتیبانی راضی نمیشود!
مکالمه سوم مکالمه من و سرپرستم بود. آدم منطقی است، از من دلیل عقب افتادن کارهایم را خواست و من هم برایش توضیح دادم و او قبول کرد.
اگر من درباره این سه نفر اطلاعات قبلی نداشتم هرگز نمیتوانستم به این راحتی با هر سهشان گفتگو کنم. ممکن بود مشتری اول را مشتری خرده فرمایشدار، مشتری بعدی را مشتری گستاخ و سرپرستم را عجول فرض میکردم.
به نظرم ثبت وقایع بهترین کار برای جلوگیری از پیشداوری است. اگر درباره هر دو مشتری اول صبحم اطلاعات کافی نداشتم، مطمئنا هر دو مکالمه را به قهقرا میبردم.
دلیلی که باعث میشود من بتوانم با سه نفر آدم متفاوت، برخورد متفاوتی داشته باشم، اطلاعاتی است که از آنها دارم. به غیر از سرپرستم که هر روز میبینمش، دو نفر دیگر را هرگز ندیدهام و نمیشناسم. من از شش ماه پیش تا به الان در هر کدام از مکالمههایم با این دو مشتری، اطلاعاتی به دست آوردهام. اطلاعاتی که به من کمک میکنند تا درک بهتری از فرد پشتِ خطم داشته باشم. نیاز او را بشناسم و آن را برطرف کنم.
اگر مشتریهای شرکت به ده نفر ختم میشد ثبت کردن آنها خیلی مهم نبود. اما تصور کنید هر روز با 50 نفر صحبت کنم، آیا همه مکالمههایم و نحوه صحبت کردن مشتریها و نیازهایشان را در ذهنم میتوانم ثبت کنم؟
به نظر خودم که نه!
- ۹۶/۰۳/۲۴